داستان

ساخت وبلاگ

پیرمردی هرروز تومحله پسرکی روباپای برهنه می دیدکه باتوپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.روزی رفت ویک کتانی نوخریدواومدوبه پسرک گفت:بیا این کفش هارو بپوش.پسرک کفشهاراپوشیدوباخوشحالی روبه پیرمردکردوگفت:شماخدایید؟پیرمردلبخندی زدوگفت: نه پسرجان.پسرک گفت:پس دوست خدایی.چون من دیشب فقط به خداگفتم کفش ندارم.

                           "دوست خدابودن سخت نیست"

ملابداغ ...
ما را در سایت ملابداغ دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان کوتاه,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان به انگلیسی,داستان فیلم فروشنده,داستان های عاشقانه,داستانهای واقعی,داستان بد,داستان کودکانه, نویسنده : amollabdagh13d بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 23:24