پیرمردی هرروز تومحله پسرکی روباپای برهنه می دیدکه باتوپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.روزی رفت ویک کتانی نوخریدواومدوبه پسرک گفت:بیا این کفش هارو بپوش.پسرک کفشهاراپوشیدوباخوشحالی روبه پیرمردکردوگفت:شماخدایید؟پیرمردلبخندی زدوگفت: نه پسرجان.پسرک گفت:پس دوست خدایی.چون من دیشب فقط به خداگفتم کفش ندارم. "دوست خدابودن سخت نیست",داستان,داستان کوتاه,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان به انگلیسی,داستان فیلم فروشنده,داستان های عاشقانه,داستانهای واقعی,داستان بد,داستان کودکانه ...ادامه مطلب